چگونه می توانیم این رفتار بیمارگونه را توضیح دهیم؟ روانشناسان تکاملی گاهی اوقات پیشنهاد می کنند که جنگ گروه های انسانی طبیعی است زیرا ما از ژن های خودخواه تشکیل شده ایم که نیاز به تکرار دارند.
بنابراین طبیعی است که ما سعی کنیم منابعی را بدست آوریم که به بقای ما کمک می کنند و بر سر آنها با گروه های دیگر بجنگیم. گروه های دیگر به طور بالقوه بقای ما را به خطر می اندازند، بنابراین ما باید با آنها رقابت کنیم و بجنگیم.
همچنین تلاش های بیولوژیکی برای توضیح جنگ وجود دارد. مردان از نظر بیولوژیکی آماده جنگیدن هستند زیرا مقدار زیادی تستوسترون در آنها وجود دارد، زیرا اعتقاد بر این است که تستوسترون با پرخاشگری مرتبط است. خشونت همچنین ممکن است با سطح پایین سروتونین مرتبط باشد، زیرا شواهدی وجود دارد که نشان میدهد وقتی به حیوانات سروتونین تزریق میشود، کمتر تهاجمی میشوند.
با این حال، این توضیحات بسیار مشکل ساز هستند. به عنوان مثال، آنها نمی توانند فقدان آشکار جنگ در تاریخ اولیه بشر، یا پیش از تاریخ، و فقدان نسبی درگیری در اکثر جوامع سنتی شکارچی-گردآورنده را توضیح دهند. این موضوع بسیار مورد بحث است و برخی از دانشمندان مدعی هستند که جنگ همیشه در جوامع بشری وجود داشته است.
با این حال، بسیاری از باستان شناسان و مردم شناسان این موضوع را مورد مناقشه قرار می دهند، و من معتقدم که شواهد به طور قاطع در کنار آنهاست. به عنوان مثال داگلاس فرای و پاتریک سودربرگ، انسان شناسان، مطالعه ای درباره خشونت در 21 گروه شکارچی-گردآورنده مدرن منتشر کردند و دریافتند که در 200 سال گذشته، حملات مرگبار یک گروه به گروه دیگر بسیار نادر بوده است.
آنها 148 مورد مرگ بر اثر خشونت را در میان گروه ها در این دوره شناسایی کردند و دریافتند که اکثریت آنها نتیجه درگیری های یک به یک یا خصومت های خانوادگی بوده است.
به طور مشابه برایان فرگوسن، انسان شناس، شواهد قانع کننده ای جمع آوری کرده است که نشان می دهد جنگ تنها حدود 10000 سال قدمت دارد و تنها از حدود 6000 سال پیش متداول شده است.
و یک مشکل تئوری های بیولوژیکی جنگ این است که، ممکن است بتوانند شیوع خاصی از خشونت را توضیح دهند ولی جنگ در واقع بسیار بیشتر از این است. جنگ یک فعالیت بسیار برنامهریزیشده و سازمانیافته است که عمدتاً در موقعیتهای غیرخشونتآمیز انجام و سازماندهی میشود که شامل نبرد واقعی زیادی نیست.
روانشناسی جنگ
اولین روانشناسی که جنگ را مورد بررسی قرار داد ویلیام جیمز بود که مقاله مهم “معادل اخلاقی جنگ” را در سال 1910 نوشت. در اینجا جیمز پیشنهاد کرد که جنگ به دلیل تأثیرات روانی مثبت آن، هم بر فرد و هم بر جامعه به عنوان یک کل، بسیار رایج است. .
در سطح اجتماعی، جنگ در مواجهه با تهدید جمعی، حس وحدت را ایجاد میکند. مردم را به هم پیوند می دهد نه فقط ارتش درگیر در جنگ را، بلکه کل جامعه بهم پیوند می خورند.
این چیزی را که جیمز از آن به عنوان نظم و انضباط یاد میکند به ارمغان میآورد، احساس انسجام با اهداف جمعی. «تلاش جنگی» به شهروندان (نه فقط سربازان) الهام میبخشد تا در خدمت به خیر بزرگتر رفتاری شرافتمندانه و غیر خودخواهانه داشته باشند.
در سطح فردی، یکی از اثرات مثبت جنگ این است که باعث می شود مردم احساس سرزندگی، هوشیاری و بیداری بیشتری کنند. به قول جیمز، «جنگ، زندگی ها را از انحطاط مسطح نجات می دهد» معنا و هدف را عرضه می کند و از یکنواختی زندگی روزمره فراتر می رود.
همانطور که جیمز می گوید، “به نظر می رسد زندگی بر سطح بالاتری از قدرت قرار دارد.” جنگ همچنین امکان بیان ویژگی های بالاتر انسانی را فراهم می کند که اغلب در زندگی عادی خفته هستند، مانند نظم، شجاعت، بی خودی و از خود گذشتگی.
در کتاب بازگشت به سلامت، بر دو عامل مهم دیگر تأکید شده است. یکی از عوامل آشکار انگیزه افزایش ثروت و دیگری موقعیت و قدرت است.
انگیزه اصلی جنگ، تمایل گروهی از انسان ها معمولاً دولت ها، اما اغلب جمعیت عمومی یک کشور، قبیله یا گروه قومی برای افزایش قدرت و ثروت است. این گروه با تسخیر و انقیاد گروه های دیگر و تصرف قلمرو و منابع آنها سعی در انجام این کار دارد.
تقریباً هر جنگی را در تاریخ انتخاب کنید و انواعی از این دلایل را پیدا خواهید کرد. جنگ هایی برای الحاق قلمرو جدید، استعمار سرزمین های جدید، به دست گرفتن کنترل مواد معدنی یا نفت با ارزش، کمک به ساختن یک امپراتوری برای افزایش اعتبار و ثروت، یا انتقام تحقیر قبلی که قدرت، اعتبار و ثروت یک گروه را کاهش داد.
دوم اینکه جنگ به شدت با هویت گروهی مرتبط است. انسان ها به طور کلی نیاز شدیدی به تعلق و هویت دارند که به راحتی می تواند خود را در قوم گرایی، ملی گرایی یا جزم گرایی مذهبی نشان دهد.
و این هویت گروهی ما را تشویق می کند که به هویت گروه قومی، کشور یا مذهب خود بچسبیم و به انگلیسی، آمریکایی، سفیدپوست، سیاه پوست، مسیحی، مسلمان، پروتستان یا کاتولیک بودن احساس غرور کنیم.
مشکل این نیست که به هویت خود افتخار کنیم، بلکه نگرش نسبت به گروه های دیگر است. همذات پنداری منحصراً با یک گروه خاص، به طور خودکار حس رقابت و دشمنی با گروه های دیگر را ایجاد می کند.
این یک ذهنیت “درون/خارج گروه” ایجاد می کند که به راحتی می تواند منجر به درگیری شود. در واقع، بیشتر درگیریها در طول تاریخ، درگیری بین دو یا چند گروه هویتی متفاوت بوده است. مسیحیان و مسلمانان در جنگهای صلیبی، یهودیان و عربها، هندوها و مسلمانان در هند، کاتولیکها و پروتستانها در ایرلند شمالی، اسرائیلیها و فلسطینیها. صرب ها، کروات ها و بوسنیایی ها و غیره.
مسئله همدلی در اینجا نیز مهم است. یکی از خطرناک ترین جنبه های هویت گروهی چیزی است که روانشناسان آن را طرد اخلاقی می نامند.
این زمانی اتفاق می افتد که ما حقوق اخلاقی و انسانی را به گروه های دیگر واگذار کنیم و احترام و عدالت را از آنها سلب کنیم. معیارهای اخلاقی فقط برای اعضای گروه خودمان اعمال می شود. ما اعضای گروه های دیگر را از جامعه اخلاقی خود حذف می کنیم و استثمار، سرکوب و حتی کشتن آنها برای ما بسیار آسان می شود.
افول جنگ
پایان جنگ جهانی دوم همانطور که استیون پینکر در کتاب فرشتگان بهتر طبیعت ما اشاره می کند، کاهش مداوم در سراسر جهان در تعداد مرگ و میر ناشی از جنگ وجود داشته است.
در اروپا، کشورهایی که قرنها در یک وضعیت جنگی تقریباً ثابت با یک یا چند همسایه خود بودند مانند فرانسه، آلمان، بریتانیای کبیر، اسپانیا، هلند، لهستان، روسیه دوره بیسابقهای طولانی از صلح را تجربه کردند.
همانطور که پینکر اشاره می کند، دهه های پس از جنگ جهانی دوم تا دهه 1980 به دلیل تعداد زیادی از جنگ های داخلی شاهد افزایش خشونت های درون دولتی در کل جهان بودیم.
اما از دهه 1980، خشونت های درون دولتی نیز کاهش یافته است، به طوری که 25 تا 30 سال گذشته به مراتب کمترین آسیب را در تاریخ اخیر متحمل جنگ شده است، و ما شاهد تعداد کم تلفات مشابهی بوده ایم.
هرچند در ابتدا ممکن است عجیب به نظر برسد، شاید ورزش نیز یک عامل باشد. ورزش مثال خوبی است از آنچه ویلیام جیمز از معادل اخلاقی جنگ منظور میکند.
ورزش فعالیتی است که نیازهای روانی مشابه جنگ را برآورده میکند، و تأثیر نیروبخش و الزامآور اجتماعی مشابهی دارد، اما شامل همان درجه خشونت و ویرانی نمیشود. شاید تصادفی نباشد که طی 75 سال کاهش مداوم درگیری، ورزش نیز به همان نسبت محبوبیت خود را افزایش داده است.
عامل مهم دیگر ارتباط متقابل، افزایش تماس بین مردم کشورهای مختلف به دلیل سطوح بالاتر تجارت بین المللی و مسافرت و (اخیراً) از طریق اینترنت است.
این احتمال وجود دارد که این افزایش ارتباط متقابل منجر به کاهش هویت گروهی و دشمنی با گروه های دیگر شود. این امر شمول اخلاقی، گسترش همدلی را ترویج میکند و این امکان را برای ما فراهم میکند که گروههای مختلف را بهعنوان «دیگر» در نظر بگیریم.
این به ما کمک می کند تا احساس کنیم، حتی اگر از نظر فرهنگی یا نژادی متفاوت به نظر برسند، همه انسان ها اساساً مانند ما هستند. یکی از راه ها (احتمالاً تنها راه) است که در آن تأثیر مثبتی در جهان خواهیم داشت.
شاید به عنوان یک گونه، ما به آرامی شروع به فراتر رفتن از آسیب شناسی جنگ می کنیم. در نهایت، اگر این روند ادامه پیدا کند، نیاز به هویت اجتماعی تا حدی از بین میرود که همدلی به طور بیتوجهی بین همه انسانها گسترش مییابد، به طوری که استثمار یا سرکوب دیگران حتی برای دولتهای قدرت طلب نیز غیرممکن میشود.